تا به آخر با هيتلر

... سپس در کنار ميز تحرير خود ايستاد و ادامه داد: «دستوری دارم که تو بايد انجام بدی. کاری که من الآن بايد بکنم، همون کاريه که به فرماندهايه ديگه هم گفته‌ام. مقاومت تا پای مرگ... از اتاق خواب پتوهای پشمی بردار و بنزين کافی برای سوزاندن دو نفر آماده داشته باش. من می‌خوام خود و اوا رو با تفنگ بکشم. بعد از مرگ، بدن ما رو تو پی پتوهای پشمی بپيچ و به باغ ببر و اونجا بسوزون.» نمی‌توانستم حرکت کنم. با لکنت گفتم: «بله پيشوای من» و چيز ديگری برای گفتن پيدا نکردم. . . 

هر لحظه ممکن بود هيتلر به زندگی خود خاتمه داده باشد؛ به همين دليل زياد آنجا نماندم و پس از گذشت مدت کوتاهی به سمت اتاق هيتلر برگشتم. بوی باروت تازه نشان می‌داد به خودش شليک کرده است. کار هيتلر به اين ترتيب به پايان رسيده بود. جايی برای تعلل و تعجب نبود.

جسد هيتلر را جلوی در پناهگاه، در باغ مقر صدراعظم، کنار اوا در چاله کوچکی که از برخورد گلوله توپ به زمين ايجاد شده بود گذاشتيم و روی آن بنزين ريختيم و سعی کرديم آن را روشن کنيم، ولی کار سختی بود. آتش بی‌امان توپخانه روسيه، باد تندی ايجاد کرده بود که نمی‌گذاشت از فاصله چندمتری آتش روشن کنيم. به خاطر شليک‌های سريع و فراوان روس‌ها، نمی‌توانستيم به جسدها نزديک شويم و آنها را با کبريت آتش بزنيم. به داخل پناهگاه برگشتم و فتيله درازی با کاغذ درست کردم. بورمان آن را روشن کرد و روی جسد خيس از بنزين هيتلر انداخت که بلافاصله آتش گرفت... هيتلر به من گفته بود هر چيز ديگری را که از او باقی مانده است بسوزانم. ديگر وقت نداشتم به اجساد فکر کنم. اجساد تا ساعت هفت و نيم هنوز می‌سوختند. فرش خونين هيتلر، لباس‌ها، داروها، اسناد و... همه را نابود کردم.

يک روز دو افسر روس آمدند و با قطار مرا به مسکو بردند و در آنجا در زندان معروف لوبيانکا زندانی کردند. در يک سلول آلوده پر از حشره اسير شدم و سرهنگ درشت‌هيکلی از پليس مخفی روسيه به سراغم آمد که آلمانی را بسيار خوب صحبت می‌کرد. او با يکنواختیِ تمام از من بازجويی می‌کرد و به خاطر همين يکنواختی حالتی پيدا کردم که نمی‌توانستم به او دروغ بگويم. او بارها سؤال‌های تکراری از من پرسيد و سعی داشت اعتراف بگيرد که هيتلر هنوز زنده است.