به مناسبت سالگرد درگذشت مهدی اخوان ثالث
مُشک آن است که خود ببوید، نه آنکه عطّار بگوید!
عطّاریِ صدساله «آقاعلی»، تعریف نمیخواهد؛ طَبلهاش همواره خوش بوده است و سرشار از رایحه دلنواز گیاهان دارویی...که همه پاشيدهاند در مغازه «ایستگاه سراب»؛ دکّهای نماینده بازار سنتی، ایستاده در برابر مدرنیتهای توفنده از خیابانهای روبرو!
آفتاب که سر میزند، همين که «آقاعلی» با گفتنِ «يا رزّاق» مغازهاش را که بيشتر به دکّه میمانَد، باز میکند، عطرِ تند آويشَن و «بوی تلخِ خوشِ کندُر» میپيچد در پيادهرو.
پشتِ پاچال، ديوار نيست، رديفی است از کشوهای کوچک چوبی، با رنگی بين سبز و آبی و خاکستری که روزگاری فيروزهای بوده است، و حلقههای ظريف فلزی و جايی برای نوشتن نام گياهان؛ از گل گاوزبان گرفته تا بابونه و ريشه کاسنی و چوب دارچين و شيرينبيان و اين و آن ... آن طرف، بطریهای بزرگ و کوچک، از گلاب ناب تا عرق نعنا و عرق پونه و از روغن سياه تا ضماد برای مداوای زخم.
«آقاعلی» اصالتی يزدی دارد و برای تجارت از کوير به مشهد آمده و سپس به ساحل جيحون در سرزمينهای همسایه شمالی ايران رفته است، اما در حدود سال 1300 همزمان با حاکميّت کمونيستها در روسيه، و از دست دادنِ سرمايه و اندوختهاش، به مشهد برگشته است، در اينجا با مريمخانم ازدواج کرده، و پس از آن با کمک دو برادر کوچکتر، دکّهای باز کرده است برای عطاری.
با جمع شدن دوباره برادران در مشهد، سه اخوی، برای خودشان نامی خانوادگی انتخاب میکنند و فاميلشان میشود «اخوان ثالث» که آن را مینويسند روی شيشههای مغازهای که مردم درد خود را به آنجا میآورند و داروی خودشان را از اين «عطّار - طبيب»ها میگيرند. از سال 1333 هم که آقاعلی فوت میکند و عطّاری را عباسآقا میچرخاند، و حتی پس از آن نيز، که پسر عباسآقا به طبابت و عطّاری میپردازد، باز هم «ايستگاه سراب» است و مغازهای که هنوز با نام «آقاعلی عطّار» شناخته میشود.
آقاعلی برادر بزرگتر است و هنگامی که برادرزادهاش «ايرانخانم» را برای پسرش خواستگاری میکند، «مهدی اخوان ثالث» میشود داماد عموجان، اما به جای آن که خودش بايستد پشت پاچال عطاری، میافتد دنبال شعر و ادب و نامش مینشيند پشت کتابها و میرود تا کجاها و کجاها.
«مهدی اخوان ثالث» در جايی از شعر جاوادنه خود «ميراث» که بهنوعی تبارنامه او است، از پدر و دلبستگیهای او چنين ياد میکند:
سالها زین پیشتر، در ساحل پُرحاصل جیحون
بس پدَرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نَو کُند بنیاد
او چنین میگفت و بودش یاد
داشت کمکم شبکلاه و جُبّه من نوتَرَک میشد
کِشتگاهم برگ و بر میداد
ناگهان توفان خشمی باشکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم: «هر چه بادا باد»
تا گشودم چشم، دیدم تشنهلب بر ساحلِ خشکِ «کَشَفرود»ام
پوستینِ کهنه دیرینهام با من
اندرون، ناچار، مالامالِ نورِ معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و «سپستان» و «گُل زوفا»
باز او ماند و «سِکَنگور» و «سیَهدانه»
و آن به آیین، حجرهزارانی
کآنچه بینی در کتاب «تحفه هندی»
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من به سان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالارِ رهنشناس
اوفتانخیزان
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
سالها زین پیشتر، من نیز
خواستم کاین پوستینِ را نَو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد:
«این مباد! آن باد»
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست.
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبارآلود
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود
و میبینی که
هر که آشنا با بوی اهورايیِ گياهان است
و آشنا با اسطورهها و میراثهای کهن
و آشنا با حماسه رازهای ماندگاریِ فرهنگِ یک ملت
شامّهاش خوب میفهمد که مغازه آقاعلی عطّار با همان رایحه خوشِ بههمآمیخته از گل و گیاه و عسل و روغن سیاهدانه و شعرهای عاشقانه و حماسه، حالاها در راسته «خيابان ارگ» خواهد ماند، هر چند که نه از نام «آقاعلی» و نه از «اخوان ثالث» هيچ نشانی بر و ديوار آن نمانده باشد.
(عکس از صفحه اينستاگرام مشهد چهره mashhad.chehreh@