ادبیات همسایه

رمان‌های نويسندگان امروز عراق، عاشقانه هم که باشد، بوی خون و آتش می‌دهد. سفرنامه‌هاشان نيز هم. قريب بيست سال از فروپاشی رژيم بعث می‌گذرد، اما نه تنها تلخکامی‌ها و هراسناکی‌های آن از ذهن و زبان عراقی‌ها نرفته، بلکه با پيدايش گروه‌های تروريستی القاعده و داعش، موج تروريسم در ميان نسل جديد نيز گسترش يافته و تو گويی که خاک ميان‌رودان با آرامش بيگانه است؛ امری که در آثار نويسندگان و شاعران معاصر آن کشور بازتاب نمايانی يافته است و از بخت‌ياری ما است که مترجمانی خوش‌ذوق و کاربلد توانسته‌اند خيلی زود برخی از اين نوشته‌ها را به فارسی برگردانند و ما را با فضای شعر و داستان همسايه غربی‌مان آشنا کنند.

اِنعام کجه‌جی يکی از اين داستان‌سراهای شناخته‌شده است که تا کنون سه کتابش «سواقی‌القلوب» (آب‌باريکه‌ها)، «طشاری» (تکه‌پاره‌های من) و «النبيذة» (بازمانده) يکی از ديگری بهتر، به فارسی برگشته است.

بازمانده داستان پسری فلسطينی (منصور البادی) است که برای گويندگی راديو نخست به کراچی می‌رود و از آنجا به کاراکاس می‌کوچد، زنی عراقی (وديان) که از شکنجه‌های بعثيان می‌گريزد و به پاريس می‌رود، و دختری اصالتاً ايرانی (تاج الملوک/ تاجی) که در رخدادی از مشهد به عراق می‌رود، در آنجا به حلقه‌های درشت قدرت راه می‌يابد، با عشق‌ها و رازهای آنان درمی‌آميزد و در اين رمان به قهرمان داستان بدل می‌شود.

اين سه در جای‌جای اين جهان ناآرام گاه در واقع و گاه در رؤيا به ديدار هم می‌روند و خواه با زبان و خواه با اشارات، از آنچه بر آنان رفته است، سخن می‌گويند و در اين ميان اين کجه‌جی است که روايت آن چيزی را که در اين سال‌ها بر مردم اين سرزمين‌ها رفته است، گزارش می‌دهد؛ از پاکستان محمدعلی جناح تا قاهره ناصر و الجزائر بن‌بلا و عراق صدام تا ونزوئلای چاوز.

نثر محمد حزبايی‌زاده در ترجمه کتاب خودش آن قدر جذابيت دارد که می‌توان مطالعه کتاب را به سان خواندن يک نوشته شيرين رها نکرد.

تاج‌الملوک از کودکی، از روزهای روستاهای شمال، عاشق مجالس مردانه شد. از مدرسه بيرون می‌زد و از کنار قهوه‌خانه‌ها می‌گذشت. از بساطی‌های کنار خيابان عينک آفتابی می‌خريد. چشمانش را می‌پوشاند و به چرای چهره مردانی می‌رفت که به‌رديف کنار پنجره‌ها می‌نشستند. تخت‌های چوبی مفروش به فرش‌های رنگ‌ورورفته. حتماً روزی روزگاری رنگ و رويی داشته‌اند و زير باسن‌ها ساييده شده‌اند. آرزو داشت به درون می‌رفت و با آن‌ها روزنامه می‌خواند و در باره سياست وراجی می‌کرد و چای را با صدای بلند هورت می‌کشيد. روی سکوی بلند می‌نشست و پاهايش را ول می‌داد جلوی واکسی. توی کوچه پس‌کوچه‌ها پرسه می‌زد و هيچ شتابی برای برگشتن نداشت.