تاريخ‌خوانی با دور تند

 

راست و دروغ ماجراهای اين کتاب به گردن هاشم آبسرداری و راوی قصه‌هايش يعنی حسن هدايت که نشسته است پای حرف‌های يک لات چاقوکش تا برايش داستان‌سرايی کند و او هم با ذهن خلاق و هنرمندانه‌اش آنها را بپروراند و وقايع سياسی و اجتماعی سال‌های دهه بيست و سی را به تصوير بکشد و انبوهی از رخدادهای آن سال‌ها و روزها را با ضرباهنگی تند و مثل کسی روايت کند که ديرش شده باشد و بخواهد چند خروار اطلاعات را در انبان مغز خواننده جای دهد.

متن کتاب نه خاطرات است و نه تاريخ، و آن طور که نويسنده آن را نام داده، همان «وقايع‌نگاری» از زبان يک لات چاقوکش است که به گفته خودش و به نوشته حسن هدايت، در بعضی از آنها حضور مستقيم داشته و با گردن‌کلفتی‌هايش گاه رخدادهای کشور را به مسيری تازه انداخته است.

اين هنر هدايت است که حرف‌های خودش را در لفافه وقايع‌نگاری‌های هاشم پيچيده و در دل خواننده نشانده است تا اگر شرايطی فراهم نشد که فيلم و سريال اين سال‌ها را بسازد، دست‌کم در اين کتاب آنها را بخواند؛ حرف‌هايی از اين دست:

ـ يه دَفه يگه از اين غلط‌ها بکنی، نه آقا مياد ضمانت؛ نه من و نه هيچی ديگه. اصلاً به تو چه مربوطه که سربازای فرنگی چه کار می‌کنن؟ شاه مملکت نمی‌تونه حرفی بزنه؛ اون وقت تو غيرتی می‌شی؟ اونم واسه يه زن کافه‌ای؟

ـ شعر که تمام شد گوينده با عجله خبری را خواند. رهبر آلمان نازی يعنی جناب هيتلر خودکشی کرده بود. طرف که ديده بود سربازهای دشمن رسيده‌اند تا زير دماغش؛ به اتفاق زن و کس و کارش زده بود به سيم آخر. با گلوله خودش و زنش را کشت. بقيه هم سم خوردند. بعد از مرگ هم سربازهای آلمانی همه‌شان را سوزاندند. عين کنده‌های هيزم. خودکشی اين بابا غصه‌ام را زيادتر کرد. آدم باحالی بود. از آن بی‌کله‌هايی که تمام دنيا را گذاشته بود سر کار. خيلی با جربزه و نترس بود. فکر می‌کردم که مملکت ايران اين جور آدم لازم دارد، نه اعليحضرت همايونی که مثل ماست وارفته بود و مدام گوشش به مامان‌جان و خواهرجان و اخوی‌های محترم و مفت‌خورش بود.

ـ خيالم راحت شد. روزنامه‌نويس‌ها هر چند با قلم‌هايشان پرت و پلاهای آتشين می‌نوشتند ولی خودشان آدم‌های پخمه‌ای بودند، نه محافظ داشتند و نه اهل جنگ و دعوا بودند. يک مشت که می‌خورد به صورتشان يا يک نيش چاقو که می‌رسيد به تنشان مثل ميت دراز به دراز می‌شدند. واسه همين مثل آب خوردن می‌شد کله‌پايشان کرد.

ـ من هميشه به يک چيز اعتقاد داشتم و آن وجود يک خائن نفله در هر جايی است. بالاخره يک نفر پيدايَش می‌شود که آدم را به خاطر پول يا مقام يا زن يا زمين و صد تا دليل ديگر بفروشد. برای گير انداختن پورشيرازی از همين شگرد استفاده کردم. يکی از افراد نزديک فاميلش زود مُقر آمد.