خواندن کتابی در باره پديده «اسلامگرايی» از «ارنست نولته» آلمانی که دو اثرش در باره فاشيسم و مارکسيسم، به عنوان منبعی برای مطالعات سياسی جهان معاصر شناخته شده است، میتواند جذّاب باشد؛ اين جذابيت بيشتر در جايی خود را نشان میدهد که نولته در گزارش و تحليل هر رويدادی، نمونههای همساز و ناهمساز آن را يادآور میشود و بدين گونه در کتاب «اسلامگرايی؛ سومين جنبش مقاومت راديکال» میکوشد تا نگاهش به تحولات، فراتر از گزارش يک واقعه باشد. او با اين کار، بر پژوهشهای تاريخانديشانه خود صحه میگذارد و کارکرد مطالعات خويش را نمايان میکند.
نولته با اشاره دوباره به جنبشهای مارکسيستی لنين و استالين، و ناسيونالسوسياليسمِ هيتلر، و ارائه تاريخچهای از امپراتوری عثمانی و پس از آن چالش صهيونيسم برای جهان اسلام، وارد اصلیترين بحث خود يعنی پيدايش «اسلامگرايی» میشود و با پرداختن به جنبش «اخوانالمسلمين» در مصر و سوريه، شکلگيری حزب بعث با آميزهای از تعاليم اسلام سنی و علوی و آيين مسيحيت، به جنبش آزادیبخش فلسطين و سپس به انقلاب اسلامی ايران میپردازد.
وی در گزارش انقلاب مردم ايران که البته فقط کمتر از پنجاه صفحه از کتاب چهارصد صفحهای خود را به آن اختصاص داده، تنها به نقش متفاوت دو شخصيت، يعنی امام خمينی و دکتر شريعتی اشاره میکند و جزئياتی از ديدگاههای اين دو را در معرض داوری خواننده قرار میدهد و همان طور که گفته شد، در نقل حوادث اين نهضت از يادآوری موارد مشابه آن در تاريخ جنبشهای جهانی غفلت نمیورزد.
به گفته مترجم، که تا کنون چندين کتاب از نولته را به فارسی برگردانده، «سرتاسر کتاب غافلگيری دلچسبی است؛ زيرا اين بار خودم و خودمان را در کتاب او میيابيم.. و اينک اين ماييم که موضوع مفهومپردازیهای تاريخانديشانه او شدهايم».
نويسنده در نگرش خود به اسلام چنين اظهار میکند:
«در زمان حال، در ميان همه اديان جهانی، اسلام دينی است که بيشترين موفقيت را در تبليغ خود دارد و در عين حال، دين و نوعی طرز زندگی است که وابستگان آن به کمترين ميزان جذب ساير اديان میشوند».
وی دليل اين مسئله را چنين میداند که «اسلام سادهترين دين است؛ دينی که ايمان به امور رازآلودی چون حلول خدا در انسان (عيسی) را از پيروانش طلب نمیکند، و همين طور مانند آيين هندو نيست که اين جهان تجربی را سراسر ظاهر بداند».
او در تحليل سيد قطب و طرفدارانش میگويد:
«گروهی کوچک میخواهند با مدعايی که بر فلسفه تاريخ يا الهيات خاصی استوار است، جهان فاسدشده را به طور ريشهای و برای کل آينده شفا دهند و حتی حاکميت خودی را نيز از طريق افراط مقطعی از ميان بردارند تا در نهايت بشريت از وضعيت فاسد بندگی پرمنازعه انسانها در برابر ديگر انسانها به وضعيت صلح بزرگ «حکومت الهی» يا وضعيت حاکميت بیمنازعه شريعت، هدايت (يا بازگردانده) شود.
به گفته او «میتوان شريعتی را بازترين، چندوجهیترين و در عين حال پرتناقضترين روشنفکر اسلامی از ميان روشنفکرانی پنداشت که در تاريخچه منتهی به انقلاب اسلامی آيتالله خمينی نقشی ايفا کردند».
«التهابات انقلابی در ايران به نحوی تنگاتنگ با واقعيت بزرگ ديگری پيوند خورده بود که مشابه آن تنها در زمان انقلابهای فرانسه و روسيه وجود داشت و در انقلابهای ايتاليا و آلمان نيز چنين پيوندی برقرار نبود: جنگ!»
«اگر بخواهيم در قرن بيستم يک هجوم را نام ببريم، همين حمله عراق به ايران بود.. اما اميد به پيروزی در جنگی برقآسا برای صدام بسيار زودتر از آن چيزی رنگ باخت که برای هيتلر در اواخر پاييز 1941 رنگ باخته بود».
وی با همه تأکيدی که در نقش اسلامگرايی در تحولات اين سوی و آن سوی جهان معاصر دارد با اين سخن، شگفتی خود را از تحولی بدون حضور اسلامگرايی اظهار میدارد:
«اسلام در مهمترين رخداد اين دوران از تاريخ جهان، يعنی تضعيف و سپس فروپاشی اتحاد شوروی، سهم در خوری نداشت؛ زيرا اميد برخی انديشمندان مبنی بر اين که زوال اتحاد شوروی از مناطق اسلامی آسيای مرکزی آغاز خواهد شد تحقق نيافت، بلکه در کشورهای اقماری و مناطق مسيحی در غرب ، به خصوص در بالکان و لهستان، بود که گرايشهای آزادیبخش نيرومندی ظهور کرد».