
شاید از رهگذر تصويرهايی که از دو کشور چين و برمه ديدهايد، با در و ديوار و شکل خيابانها و قيافه مردمانشان آشنا باشيد، اما قطعاً از جزئيات زندگی روزمره در دو کشور فلسطين و کره شمالی آن قدر اطلاعات تصويری و بصری در اختيار نباشد؛ اينجا است که نقاشی به مدد نويسنده میآيد و هنرمندی مثل «گی دوليل» يعنی کارتونيست کانادايی مقيم فرانسه میتواند با تصاوير کميک خودش شما را با ريزهکاریهای زيستن و سفر کردن در اين کشورها آشنا کند. او در سفرهايی که به چين و برمه و کره شمالی و فلسطين رفته، ماجراهايش در اين چهار کشور را که حال و هوايی سياسی دارند، تصويرسازی کرده و آنها را نوشتههايی به لحن طنز آميخته و در دسترس ما قرار داده است.
شايد خيلیها هنوز هم نقاشیهای کميک را هنری برای کودکان بدانند و تصويرهای اين آقای نويسنده را کاری بچگانه قلمداد کنند، اما هر يک از اين کتابها را که به دست بگيريد، در هر صفحهاش با گوشهای نو از يک کشور آشنا میشويد؛ در اين قسمت بخشهايی از کتاب «پيونگ يانگ؛ سفری به کره شمالی» را میخوانيم:
- شانس آوردهام که به تنهايی عادت دارم؛ چون اينجا خبری از سرگرمی نخواهد بود.
- تمام خارجیها در طبقه پانزدهم هستند؛ تنها طبقهای که برق دارد.
- مه صبحگاهی بر فراز رود تائدونگ تا دوردستها ادامه پيدا کرده است؛ بلندگوهای شهرداری در حال پخش نيايششان هستند.. چه هوای شاعرانهای!
- پيونگ يانگ؛ شهر اشباح در کشوری تارک دنيا.. ترامواها، ماشينها، اتوبوسها، کاميونها .. معلوم میشود خيابانها آن قدرها هم متروک نيستند.. هيچ کس توی خيابان نمیپلکد، همه جايی برای رفتن و کاری برای انجام دادن دارند. کسی معطل نيست. هيچ آدم پيری در حال حرف زدن ديده نمیشود. بیروح بیروح!
- سؤالی هست که بیشک تمام خارجیها در حسرت پرسيدنش میسوزند، سؤالی که جلوی بلند گفتنش را میگيريد... اما آدم نمیتواند از خودش آن را نپرسد: آيا اين آدمها واقعاً به چنين چرندياتی که بهزور به خوردشان میدهند باور دارند؟
- وقتی چنين ميزانی از سرکوب حکمفرما است، ديگر حقيقت اهميتی ندارد، چون هر قدر دروغ بزرگتر باشد، نمايش قدرت هم بزرگتر است.
- حتی اينجا در بيرون شهر هم، تابلوهای شعاری در شاليزارهای برنج ديده میشوند: «با وجود تمام سختیها با خوشحالی رو به جلو حرکت میکنيم!»
- توی هر ساختمان يک پرچم، روی هر ديوار يک پرتره، و روی هر سينه يک نشان هست. تعدادشان خيلی زياد است. بايد سعی کنم تعداد تصويرهايی را که هر روز از رهبر بزرگ میبينم بشمرم.
- بعدش اخبار است. اخبارگو با لحنی همزمان سنجيده و متملقانه حرف میزند، انگار سر خاکسپاری يک قهرمان جنگی سخنرانی میکند.
- بريدهای از يک شعر در قصر بچهها که عنوانش اين بود؛ «ما شادترين بچههای جهانيم»: پدرمان مارشال کيم اين سونگ است.. خانهمان آغوش حزب است.. ما همه برادر و خواهريم.. حسرت هيچ چيز را در جهان نمیخوريم.
- فروشگاه شماره يک همان طور که از اسمش برمیآيد، بزرگترين فروشگاه شهر است... هر چقدر تنوع محصولات کم است، تعدادشان زياد است...يک مدل کفش، با انتخاب بين رنگ قرمز و آبی، کل بخش کفشها را پر کرده است... انگار به چيدمانی در موزه هنرهای معاصر نگاه میکنی.