خاطرات تهران و بيروت ... (و کاشمر!)

«زمانی که من و خانواده‌ام در خاورميانه زندگی می‌کرديم، مهمان‌نوازی و مهربانی بی‌نظيری را تجربه کرديم و خاطرات شگفت‌انگيزی را از آن زمان با خود به ياد داريم. من و گوردون با تحسين و بخشندگی مردم آنجا رشد کرديم. امروزه خاورميانه به مکانی با شادی اندک تبديل شده است؛ اما من می‌خواستم آن را همان گونه توصيف کنم که آن زمان در آنجا تجربه کرديم».

پدرش دانشجو و استاد دانشگاه آمريکايی بيروت بوده، و يک بار با انتخاب و بار ديگر با انتصاب به ايران آمده است. 

نخست وقتی است که سال 1306 رضاشاه تعدادی ماشين آمريکایی می‌خرد و آنها را با کشتی به بندر بيروت می‌آورد و قرار است که خودروها از آنجا به صورت زمينی به ايران آورده شوند. بهترين افراد دانشجويانی هستند که در تعطيلات به سر می‌برند و اين سفر می‌تواند پاسخی برای ماجراجویی آنها باشد. پدر و مادر نويسنده در زمره کسانی است که خودروها را از راه دمشق و بغداد به تهران می‌آورند. اين بخش، بازخوانی يادداشت‌های خاطرات مارگارت مادر دانای نويسنده است.

جان و برادرش در بيروت به دنيا می‌آيند و با شروع جنگ جهانی دوم و کشيده شدن شعله‌های جنگ به بيروت، راه آمريکا را در پيش می‌گيرند و در اين فاصله ژنرال دوگل با حضور در لبنان و شنيدن توضيحات رئيس فرهيخته دانشگاه آمريکايی بيروت، استقلال لبنان را می‌پذيرد. در همين فاصله پدر نويسنده به دعوت رضاشاه بار ديگر برای کمک به وزارت بهداری ايران راهی تهران می‌شود و دو سال بعد هم خانواده‌اش به او می‌پيوندند.

جان ايوری که از طبقه‌ای مرفّه است در بازگويی اوضاع روزگار، خواه از بيروت و خواه از تهران، بيشتر به خاطرات طبقه خود می‌پردازد، اما گاه چنين نکاتی هم توجه او را جلب می‌کند.

در سال 1324 جمعيـت تهران تقريباً شصت هزار بود... خانه ما (در تهران) در خيابان ژاله، درست مقابل سفارت سوئيس در آن زمان در گوشه شمال شرقی شهر بود. آنجا بخشی از مسير کاروان‌رو قديمی به سمت چين و بخشی از جاده معروف به جاده ابريشم بود. شترها درست به همان شکلی که در زمان‌های بسيار دور که جاده ابريشم يک شاهرگ بازرگانی مهم بود، از مقابل خانه‌مان عبور می‌کردند.

خانه ما را ديوارهای بلندی احاطه کرده بود. با دروازه‌ای در جلو و عقب. وقتی کسی از پنجره بالايی حمام که با سنگ‌های صورتی مفروش شده بود نگاه می‌کرد، می‌توانست بيرون ديوارها، در خيابان، خانواده فقيری را که زمستان و تابستان در آنجا زندگی می‌کردند ببيند. ديوار تنها پناه آنها در برابر محيط طبيعی بود. آنها مستقيم از آب جوی ـ که در فارسی (عاميانه) جوب ناميده می‌شد ـ و آلودگی‌های خيابان و پياده‌رو که توسط آن جاروب می‌شد، می‌نوشيدند. ضمن اينکه به خاطر نداشتن حمام، آلودگی و کثافات‌شان را هم در همان جوی آب می‌ريختند. اينکه آنها چطور بر اثر زندگیِ اين‌چنينی نمی‌مردند برايم باورنکردنی بود.

مدرسه کاميونيتی که در آن درس می‌خوانديم، يکی از دو مدرسه زبان خارجی در تهران به شمار می‌‌رفت... مدرسه‌ای بود با دانش‌آموزانی از بيست و هشت مليت و هشت دين، با وجود اين، هماهنگی و سازگاری در مدرسه بی‌نظير بود.

«خاطرات تهران و بيروت» همان طوری که دکتر پاپلی يزدی در مقدمه گفته است، نقش دانشگاه آمريکايی بيروت را در نخبه‌پروری خاورميانه نشان می‌دهد که شبکه‌ای را تشکيل می‌داد که در خاورميانه نقش گذر از سنت به مدرنيته را بازی می‌کرد.

کتاب برای علاقه‌مندان مطالعه در اوضاع دوران پهلوی و همچنين آشنايی با نقش دانشگاه آمريکايی بيروت در خاورميانه و رئيس آن دورانش يعنی عاليجناب داج بسيار راهگشا است.

با اين همه، در جايی از کتاب اين نوشته مرا حساس کرد که: «سفير بريتانيا در تهران کلرمونت اسکراين نام داشت. يک بار او به مدرسه کاميونيتی آمد و در باره تجربه‌هايش در کاشمر سخنرانی کرد. هرگز زيبايی اسلايدهايی را که به ما نشان داده بود، فراموش نمی‌کنم. گل‌های خرزهره کوه‌ها را پوشانده بود. باغ‌ها، درياچه‌ها با خانه‌های قايقی‌شکل مزين شده بود. سخنرانی حيرت‌انگيزی بود و از آن زمان تا کنون هميشه دلم می‌خواست کاشمر را از نزديک ببينم.»

کاشمر شهری در خراسان، درياچه‌اش چيست، کوه‌های انباشته از گل‌های خرزهره‌اش کجاست و خانه‌های قايقی‌شکلش را کجا بايد يافت؟ وقتی با يکی از دوستان آشنا با آن شهر در ميان گذاشتم، به‌زيرکی دريافت که مترجم (شايد هم نويسنده) نام کشمير را که اين ويژگی‌های طبيعی را دارد، با کاشمر اشتباه کرده است. خدا کند که اطلاعات ديگرش از اين دست نباشد.

پاره‌نوشته‌هایی در باب کتاب و فرهنگ